من از یادت نمیکاهم
آبانماه بود شاید، هوا خاکستری و باران خسیس. شب آمدهبود و نشستهبود روی شانههای حیاط، بالاپوشی پوشیدهبود از مه، هیچوقت به تو نگفتم... هیچوقت به تو نگفتهبودم چه دیوانهوار دوستت دارم. زندگی، هیجان، عشق و شور... جوانی... جوانی در وجودم موج میزد و تو غم داشتی، خشم و نومیدی... دویدهبودم و خودم را به گلخانه رساندهبودم. از مه و شب حیاط گذشتهبودم و تو میدانستی مدتهاست ترس از تاریکی، شب و پریان را به داستانهایم قرض دادهام... گلخانه چوبی بود با پوشش نایلونی که باد سرد هیکل نحیفش را میلرزاند و من پولیورم حولهای بود و باد سرد هیکل نحیفم را میلرزاند. خندیدهبودم و پرسیدهبودم: بابا چیکار می کنی؟ و تو انگشتهایت را ماهرانه میرقصاندی و قیچی باغبانی بین نهالهای باریک کیوی میچرخید و قلمههای آماده شده را نشان میکرد. بعد دستهایت فرود میآمدند روی خاک و گل و کود و درهنگام فرود قلمههای باریک را میکاشتند تو دل خاک... بعد تو زمزمهای کرده بودی و من پرسیده بودم: چی؟... و تو بلندتر تکرار کردهبودی: غم این خفتهی چند خواب در چشم ترم میشکند...
و من توی دلم تکرار کردهبودم و با حیرت به تو نگاه کردهبودم. ردیف دیوان اشعار حافظ، مولانا، شاه نعمتالله ولی، سعدی، شاهنامهی فردوسی، پروین اعتصامی، شهریار و رودکی و... در کتابخانهات کنار هم بود. هیچوقت نمیدانستم نیما هم میخوانی.
امروز زادروزش است. آیا میدانی؟... آیا هنوز هم نیما میخوانی؟... نمیدانم، کتابهای داستانی، تاریخی و اسلامیات آنقدر زیادتر شدهاند که نمیدانم هنوز نیما آن بین هست یا نه؟...
دوباره شب را دویدهبودم تا کنار پلهها، باد میوزید و مه نشستهبود روی بام خانه. ایستادهبودم و به گلخانه نگاه کردهبودم. صدایم را نمیشنیدی، برایت خواندهبودم: درآن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام... گَرَم یادآوری یا نه... من از یادت نمیکاهم... باد وزیده بود و درختها تکان خورده بودند و شب و مه و طبیعت با من زمزمه کرده بودند: من از یادت نمیکاهم...من از یادت نمیکاهم...
آن سال دفتر شعر قدیمیت را که نامههای شعرگونهات را در آن نوشته بودی به من دادی و من همهی شعروارههای نیماییام را در آن نوشتم. شعروارههایی که پر بودند از دریا، دیوار، شب، گل یاس و دخترک...