می‌خواستم از درخت‌ها تصویر ثبت کنم. نشد. نتوانستم دوربین را بردارم و به روبروی خانه بروم بایستم مقابل جنگل و باورم نشود همین هفته‌ی پیش بود که هنوز برگ‌ها سبز بودند و آتش نگرفته بودند و جشن برگریزانشان به راه نبود.

باید سفر کرد، باید پرید مثل همان مرغ مهاجری که با اولین باد سرد تن می‌دهد به آسمان، باید پرواز را یاد گرفت.

به قدیمی‌ترها می‌گفتم یادتان نیست، چه‌قدر اشک می‌ریختم.

یکی از جدیدها گفت: به شما نمی‌آید حساس باشی. آن‌قدر که به یک حرف سرد اشک بریزی... من فکر می‌کردم دعوایی باشی. آتشی باشی...

خندیدم

ای جوااان...

آذری نیستم، اما آذری هستم، آذر در جانم است... در سینه‌ام، می‌آید و مرا می‌سوزاند*. می‌دانی آتشی که از درون می‌سوزاند بدتر است. بعد یک روز آتش تمام می‌شود و پوست به تلنگری خاکستر می‌شود.

آرام باش. شیوا... آرام باش

یادش به خیرالفی... آرام باش الفی... در آرامشم پدر...

مادر گفت: پدر گفته مرگ یک امر طبیعی‎ست. می‌دانم. پدرهمیشه با پدیده‌ی مرگ، طبیعی برخورد می‌کند. می‌گوید او رفت. رفت. رفت؟

هنوز نه.

مادر گفت: می‌گویند ممکن است لخته خون‌ها رفع شوند اما با آن حال زندگی نباتی پیش روست.

از پنجره به آسمان نگاه می‌کنم. گفته بودم آن دوردست‌ها کوه‌های ما سپید پوش شده‌اند؟ سر گذاشته‌اند به شانه‌ی آسمان و زیر نور می‌درخشند. چه‌قدر سپیدی... چه‌قدر

مادر گفت: بیا، طاقتش را ندارم. نگفتم. گفتم می‌آیم. باید مادر، همسر، خواهرها و فرزندانش را ببینم.  

این‌ روزها ساکتم. سرم پایین است و در سرزمین قصه‌های خودم سیر می‌کنم. می‌نویسم که زنده بمانم. کلمه‌ها را جابجا می‌کنم. جمله کم می‌کنم. جمله اضافه می‌کنم. سرم را به مونیتور می‌چسبانم. کلمه‌ها رژه می‌روند... داستان‌هایم را می‌خوانم. داستان آخر مانده است. هنوز شروعش نکرده‌ام. نمی‌دانم شاید هم بنویسمش تا زودتر تمام شود.

نمی‌دانم شاید این روزها به خاطر این حالم خیلی بد است که کم کتاب می‌خوانم...

 

(*نقل قولی از نیکولا شخصیت داستانی  بچه‌های کوچک قرن، نوشته‌ی کریستین روشفور)