پسر است، با پوست ِسپید ِمهتابی، توی آسانسور اداره توی بغل پدرش دست و پا می‌زند. پنج یا شش ماهه است.. کلاه لبه‌دار سرش است. ارام لبه کلاهش را بالا می‌برم تا صورتش را ببینم. مثل همه‌ی کودکان ِخیلی کودک دنیا را با شگفتی نگاه می‌کند. آینه‌ی آسانسور را، دگمه‌ها را و... من را، ته ِنگاهش یک رنگ ِآشنای قدیمی می‌بینم. مردمک ِدرشت ِچشم‌های یاسر پسرعمویی که سال‌ها پیش از دست داده بودم و در نتیجه نگاه ِعمو یزدان که نه روزی از مرگش گذشته است و بالطبع رضا ، نریمان، نادر و عمو جعفرقلی و زن‌عمو صفیه... همه‌ی این جدایی‌ها و مرگ‌ها  از 79 تا 96 طول کشیده.

بعد بغض کردم و قورتش دادم و به بنفشه‌های آفریقایی و جوانه‌های تازه‌ی توی گلدان‌ها لبخند زدم ممکن است این حس‌ها لحظه‌ای از یاد برود اما عمق ِشکافی که توی قلب‌ ِآدم می‌ماند از بین نمی‌رود. چه بلایی سر ِاین خاندان آمد؟ چه‌قدر این جدایی‌ها و سوتفاهم‌ها و مرگ‌ها و بیماری‌ها و اختلافات را گردن ِسرنوشت و روزگار بیندازیم و یادمان برود بیش‌ترین بی‌رحمی‌ها مال ِخود ما آدم‌هاست. خود ِبی‌تفاوت و بی‌احساسمان...

چه بر سر ِآن سفره‌های بزرگ آمد و آن عیدها و دور ِهم جمع شدن‌ها توی خانه مادربزرگ و به نوبت توی خانه عموها و خندیدن‌های از ته ِدل...

چند وقت ِپیش دیانا خواب دید زن‌عمو صفیه توی خیابان راه می‌رود. از او می‌پرسد: ا ِزن‌عمو تو دیگه پات درد نمی‌کنه؟ تو این‌جایی؟ و زن‌عمو می‌گوید: من همین‌جام من که جایی نرفتم فقط دیگه هیچ‌کس منو نمی‌بینه...

کاش یاد می‌گرفتیم همیشه همدیگر را ببینیم. کاش هیج‌وقت توی این خانواده شلوغ و گرم هیچ ازدواج فامیلی صورت نمی‌گرفت. کاش یک ماشین ِزمان داشتیم و به عقب بر می‌گشتیم و پازل‌های این زندگی را بهتر می‌چیدیم...