تسخیرناپذیر

وارد کتابخانه‌ی پدر که می‌شدم بوی کاغذ مرا در خود غرق می‌کرد، هر کاغذ بوی مخصوص خودش را داشت. بوی ورق‌های تازه، کتاب‌های کاهی کهنه که حتی ورق زدنشان خطرناک بود. دقیقه‌ها می‌ایستادم وبه اسم‌ها نگاه می‌کردم تا اسم کتابی یا نویسنده‌ای مرا مجذوب کند. بعد شروع یک داستان قشنگ بود و دنیایی که نویسنده به من هدیه می‌داد.

بین کتاب‌های جلد سپید که حاشیه‌ی آبی داشت کتابی به نام تسخیرناپذیربود که هیچ‌وقت آن را از ردیف برنمی‌داشتم، نمی‌دانم شاید با ذهن کودکانه‌ام فکر می‌کردم این کتاب مثل اسمش تسخیرناپذیراست. سال‌ها گذشت و من این کتاب را نخواندم تا تابستان ِامسال که بالاخره طلسم را شکستم و کتاب را برای خواندن برداشتم.

ادامه نوشته

قناری‌باز

"... نویسنده‌ی این کتاب زمستان را دوست ندارد. او در عصری زمستانی به دنیا آمده، اما کسی هنوز نمی‌داند آیا برف می‌باریده یا نه!

او از تماشای خیابان خیس بی‌عبوری که آن روبه روست، وحشت دارد. از انعکاس نور زرد چراغ‌ها بر آن می‌ترسد. حتا اگر اسم آن خیابان روی نقشه‌ی وطنش پیدا نباشد

می‌گویند غم غربت، غم غربت، غم غربت. نویسنده‌ی این کتاب از نوشتن غم غربت فراری است اما تاوقتی سایه‌ای توی آن خیابان بلند روبه‌رو در عصری زمستانی و برفی راه نرود، مجبور است غم غربت را بگذارد بالای صفحه دفتر مشقش... "

 

ادامه نوشته

بعضی آدم‌ها نمی‌میرند...

هفدهم بهمن تولد یکی از دوستان عزیز و نازنینم هست. شب درسایت دوشنبه می‌خوانم که بهمن فرزانه درگذشت درهمان هفدهم بهمن. مرگ و تولد برادر و خواهری هستند که ازهم دور زندگی می‌کنند و درعین حال کنار هم هستند. وقتی ترجمه‌ها و نوشته‌های بهمن فرزانه در دستم بود به چه سرزمین‌ها که نرفتم و چه آدم‌ها که نشناختم. هنوز هم گیجی و روی هوا راه رفتنم بعد از صد سال تنهایی یادم هست. یادم هست بهار بود.

ادامه نوشته

ایراندخت

داستان ایراندخت نثری تمیز و زبانی ساده دارد. داستان به صورت موازی به بیان زندگی دو شخصیت اصلی روزبه و ایراندخت می‌پردازد. داستان عاشقانه است. هر دو شخصیت عاشق هستند اما معشوق‌شان متفاوت است. روزبه عاشق رسیدن به حقیقت و خدای واقعی‌ست و ایراندخت عاشق روزبه.  روزبه فرزند یک نگاهبان فرهیخته‌ی آتشکده است و ایراندخت دختری سبدباف و فقیر. روزبه از ایراندخت سبدبافی یاد می‌گیرد بی‌این‌که به دخترک عاشق توجه‌ای نشان دهد ولی ایراندخت شوریده، فریفته‌ی روزبه شده است و عاشقانه در انتظار فرصتی‌ست که ابراز ِعشق کند اما از آن‌جایی که روزبه در کشف حقیقت آرمانی بزرگ‌تر در سر دارد متوجه عشق و نگاه‌های سوزان ایراندخت نمی‌شود.

ادامه نوشته

پشت شیشه برف می‌بارد

نمی‌دانم اسم برفی که بیش از حد ببارد و خرابی به بار بیاورد را چه می‌شود گذاشت؟ کفاره‌ی گناهان؟ به طور قطع این گفته یک شوخی‌ست.  وقتی بحران ‍پیش می‌آید از خانواده‌ات دوری و کاری از دستت برنمی‌آید نمی‌دانی چگونه روز بگذرانی. هیچ نوشته‌ای فیلمی کتابی و هیچ چیز دیگری نمی‌تواند مشغولت کند جز این‌که کنار پنجره بایستی و دعا کنی این بار خدا به جای برف رحمت باران گرم رحمت بباراند تا قطعه‌های برف یخ‌زده‌ی  دو متری روی بام خانه‌ها خود به خود پارو شود تا سقف‌ها روی سر مردم خراب نشود. مردم تنکابن یا همان شهسوار خودمان هرگز چنین برفی را ندیده‌اند. هیچ‌وقت کنار دریا برف سنگین نمی‌آید و آخرین برفی که تا نزدیک زانو در شهسوار باریده سال پنجاه بوده. سال پنجاه مردم گیلان برف سنگینی داشته‌اند طوری که در شهرها برای رفت و آمد تونل زده بودند. این اتفاق سال‌های بعد نیز خیلی در گیلان افتاده مثل همان برف معروف سال هشتاد و سه و چهار که خودم از نزدیک شاهدش بودم. اما مازندران و شهرم شهسوار که هیچ وقت هوایش برفی نمی‌شده برای مقابله با چنین حادثه‌ای اصلا آمادگی نداشته و مردم به شدت آسیب دیده‌اند. امیدوارم این بحران هر چه زودتر  تمام شود و این توده‌ی ابر سیاه که خانواده‌ام می‌گویند از سمت دریا به سمت شهر آمده دیگر حاوی برف نباشد.

عنوان از فروغ فرخزاد

این بازی کی تمام می‌شود

قبل از هر نکته‌ای باید این موضوع مهم را عنوان کنم که نوشته‌های من در مورد مجموعه داستانها، داستان بلند و رمان نویسندگان ایرانی و خارجی صرفا معرفی کتاب ایشان و برداشت‌های شخصی و سلیقه‌ ای ام با اشاره به نقاط قوت کتاب‌ها و معمولا بدون اشاره به نکات ضعفی‌ست که ممکن است در این آثار وجود داشته و به دید من هم آمده باشد. به هیچ‌وجه نام این متن‌ها نقد نیست.

ادامه نوشته

از این روزها

متن ِکتاب جدیدی که برای منتشرکردن آماده کردم، با یک اشتباه خودم آسیب دید و مجبور شدم چند بار بخوانمش و از آن جایی که مرض پشتیبان گرفتن دارم، آخرهای کار دیگر قاطی کرده بودم که کدام فایل درست است و کدام فایل غلط. به هرحال به هر دردسری بود دیروز تمامش کردم. پرینت گرفتم و چشمم را روی پرینت بستم. چون اگر یک بار دیگر نگاهش می‌کردم و یک اشتباه کوچک می‌دیدم دیگر خدا می‌داند کی باید تمامش می‌کردم و می‌فرستادمش.

ادامه نوشته

برف

سپید و باشکوه آمد و تورش را پهن کرد. اگر به همین سرعت که می‌بارد دوام پیدا کند. فردا باید با سورتمه به اداره بروم. مدرسه‌ها تعطیل‌اند و ارسام خوشحال است. کلی گلوله‌ی برفی به طرفم پرتاب کرد و لذت برد. در کل چوب‌خور مادرانه‌ام حرف ندارد.

می‌گوید: مامان می‌شه فردا اداره‌تون تعطیل شه؟

می‌گویم: تا حالا که سابقه نداشته جز اون روزهایی که به خاطر صرفه‌جویی در گاز تعطیل شد.

می‌گوید: کاش

من هم فکر می‌کنم: کاش. کاش تعطیل باشد. ما هم مثل همه‌ی آدم‌هایی که تعطیل‌اند از ‍شت ‍پنجره به برف‌ نگاه کنیم یا مثل همه‌ی آدم‌های شاد و سرخوش به برف بزنیم و بازی کنیم و آدم‌برفی بسازیم. اما مگر می‌شود.

 

به همین سادگی

ساعت از دوازده که گذشت، هفتم بهمن خیلی عادی شروع شد مثل همه‌ی روزهای دیگر، به خودت گفتی: به آسمان نگاه نکردی؟ بعد قبل از این که بخوابی پرده را کنار زدی و به آسمان نگاه کردی. ابری بود و هوا هم مه گرفته و غمگین، مثل همه‌ی روزها و شب‌های عادی یک زمستان بی‌برف... شاید همین خاصیت زندگی‌ست. می‌گذرد عادی و معمولی مثل همه‌ی زندگی‌ها، مثل همه‌ی روزها، ساعت‌ها و دقیقه‌ها، آدم هم همان است که مادربزرگ شهربانو می‌گفت: آدمی... آه ِ دمی...

ادامه نوشته