تسخیرناپذیر
وارد کتابخانهی پدر که میشدم بوی کاغذ مرا در خود غرق میکرد، هر کاغذ بوی مخصوص خودش را داشت. بوی ورقهای تازه، کتابهای کاهی کهنه که حتی ورق زدنشان خطرناک بود. دقیقهها میایستادم وبه اسمها نگاه میکردم تا اسم کتابی یا نویسندهای مرا مجذوب کند. بعد شروع یک داستان قشنگ بود و دنیایی که نویسنده به من هدیه میداد.
بین کتابهای جلد سپید که حاشیهی آبی داشت کتابی به نام تسخیرناپذیربود که هیچوقت آن را از ردیف برنمیداشتم، نمیدانم شاید با ذهن کودکانهام فکر میکردم این کتاب مثل اسمش تسخیرناپذیراست. سالها گذشت و من این کتاب را نخواندم تا تابستان ِامسال که بالاخره طلسم را شکستم و کتاب را برای خواندن برداشتم.