از صبح بارها باران بارید و بارها آفتاب رخ نمود. زندگی توی ایران با همه فراز و نشیب‌ها و تلخی‌هایش ادامه دارد.

پیش آمده که هر کاری کنی نتوانی یک رشته کار را به وقتش به انجام برسانی؟ با تمام تلاشم برای به انجام رساندن کاری برای من پیش آمد.

حالا حالم شده‌ مثل همین باران و آفتاب. تا می‌روم به خودم بگویم خوب الان دیگه گذشت شیوا نمیشه دیگه کاریش کرد و کمی فراموشش کن. یک رعد و برقی آن بالابالاهای مغزم میزند و دقیقا مثل همون صدای رعد می‌گوید: خودت مقصری... بعد من به او میگویم: بابا من که خودمو دعوا کردم بذار از فکرش خلاص شم یک کوچولو مهلت میدهد و دوباره برو که رفتیم.

یک پوستر بزرگ تبلیغاتی کف خیابان مقابل پهن کرده‌اند که نصبش کنند روی بیلبورد، جوانی که از زیر بیلبورد حرکتش داد تا برساندش به روی زمین و پهنش کند یک لحظه سیگار از دهانش نیفتاد از دور که معلوم نیست شاید اصلا مداد باشد. به هر حال اینکه وسط این همه مظاهر طبیعی و آدم‌های کوچک و بزرگ و ماشین‌ها و درختها چرا من باید همان لحظه که سرم را بلند کردم تا به بیرون نگاه کنم چشمم به سیگار او بیفتد خدا داند و بس.