از بلاهت‌های بشری

همیشه خیلی پرنس میشکین را دوست داشتم، بیشتر از هر آدمی توی زندگی با او که قهرمان ابله داستایوفسکی است همزادپنداری می‌کنم، آن افکار عجیب و سرگردانی که توی سرش می‌چرخند و از دل مهم‌ترین ماجرا به اندیشیدن در خصوص لبخند شیرین دختر بزرگ صاحبخانه می‌رسد، یا در حین نزدیک‌شدن به خطر مرگ و دیدن تیزی چاقو به یاد تابلوی نقاشی افتادن... آه از آن لحظه پیش از شروع حمله‌اش نگو لعنتی داستایوفسکی آخر چطور می‌توانستی این همه عالی آن رسیدن به تشنج، تهی شدن از هرچیز و رسیدن به آن حس را توصیف کنی؟ انگار که بدون رسیدن به قرن کامپیوتر بدانی ریست با یک حافظه جانبی و اصلی چه می‌کند؟ از سال‌ها پیش همیشه به خودم گفتم بالاخره درست می‌شوم، بالاخره امسال یاد می‌گیرم درست رفتار کنم درست فکر کنم درست... وقتی به دکترم گفتم همیشه مضطربم برای از دست دادن گفت به این می‌گویند اضطراب جدایی، یک مدت اول هم بد نبود قرصکی که داد کمی آرام و بی‌خیالم کرد ولی بعدتر فهمیدم اضطراب جدایی فقط در مورد از دست دادن شخص صدق نمی‌کند، فقط مربوط به خانواده نمی‌شود، وقتی اضطراب جدایی داری تمام وصله‌پینه‌های شرف، دوستی، مهربانی، مادیات، معنویات و از این دست خزعبلاتی که توی این سال‌ها با خودت این‌ور و آن‌ور کشانده‌ای می‌شوند موجودیت، می‌شوند هستی‌ات، بعد اگر اتفاقی بیفتد ،اشتباهی کنی یا نکنی بدی کنی یا نکنی خوبی کنی یا نکنی و بالطبع متهم شوی به خیلی از خصائلی که نداری می‌بینی همان اضطراب جدایی است که تو را به عز و جز انداخته تا خودت را با خاک هموار کنی، خودت را تحقیر و پست کنی تا آن‌چه یا آن‌که را که در حال از دست دادنش هستی را از دست ندهی؟ آخ که عزت نفس چه چیز خوبی‌ست و من چه‌قدر کم دارمش، آخ که بزرگ بودن چه‌قدر خوب است و من کم دارمش، من یک کودک به ظاهر بزرگم که رفتارم اصلا با سیاست همراه نیست دردم می‌گیرد فریاد می‌کشم زود می‌رنجم زود می‌بخشم و یک ذهنی دارم که فراموشی ندارد برای آن رخدادهایی که تا اعماق قلب و مغزم شکاف ایجاد می‌کند. راستی رفیق می‌دانستی من همیشه متهمم؟ به من می‌گویند اووووه تو نباید اشتباه کنی مثلا فرهیخته‌ای، مثلا نویسنده‌ای؟ وای به حال جامعه‌ای که نویسنده‌اش تو باشی؟... کمتر کسی فکر می‌کند که من هم یک آدم معمولی‌ام با تمام کاستی‌ها و داشته‌های بشری...

امروز لاهیجان بسیار هوای خوبی داشت، جان می‌داد که می‌توانستیم به سفر برویم قرار بود یک سفر یک روزه داشته باشیم ولی نشد.

پ.ن سال‌ها پیش پیوندهای این وبلاگ را دستکاری کردم و یادم نمیآید چه کردم که حالا هیچ‌چیز را نمی‌شود در پیوندهای وبلاگ گذاشت.

روزی از این روزها

هفتم بهمن 1385 وبلاگم را با این نوشته شروع کردم: جوان بودم و جاهل

امروز تولدمه... قبلا یه وبلاگ تو پرشین داشتم که حذفش کردم حالا چند روزی بود که دوباره تصمیم گرفتم شروع کنم همزمان با تولدم توی اینترنت نوشتن خوب از دوحال خارج نیست یا این تصمیم خوبه یا بد ؟یا این دفعه به نتیجه می‌رسم یا نمی‌رسم پس از اون جایی که دنیا دوروزه و روز تولدم هم هوا خیلی خوبه ومن درمحل کارم کار خیلی زیادی ندارم شروع می‌کنم به نوشتن ...می‌گن خانوما به بعد از سی که می رسند دیگه روی کیک تولدشون شمع علامت سوال می ذارن ... من امروز سی وپنج سالم تموم شد جلوی آینه می‌توونم خطوط ظریف و ریز زیر چشمهامو بشمرم ... می‌تونم موهای سپیدم روکه مرتب رنگ می‌شن رو وقتی از ریشه می‌زنن بیرون بشناسم می‌تونم حس کنم توانایی‌های یاد گیریم مثل سابق نیست اما نه من نمی‌خوام فکر کنم بزرگ وخیلی بزرگ شدم ... من هنوز خیلی جوونم ... خیلی ... این روزا به مدد ورزش خیلی سرحال شدم ... به مدد فیزیک ریز نقشی خیلی جوون موندم و بچه‌ام هنوز مدرسه نرفته و شوهرم هم خیلی ... است .... هنوز هم ته‌‍تهای مغزم ته‌مونده‌ای از عدم خنگی موجوده پس هستم چون می‌نویسم من می‌نویسم پس هستم ...کی گفته بود کامو؟؟؟؟؟ اما خوب حافظه‌ام مثل سابق خوب کار نمی‌کنه ... اما مهم نیست .... من سعی می کنم وقتی غمگین شدم کمتر از غم وغصه بنویسم سعی می‌کنم شادی‌هام رو بنویسم ... برای روز اول دارم زیاد حرف می زنم نه ؟ ... ولی من خیلی خوشحالم چون اولین کتابم رو که داره می‌ره زیر چاپ دارم غلط‌گیری می‎کنم ... دارم به آرزوی زمان بچگی‌ام می‌رسم ... دارم بالاخره یک کاری رو که از ته دلم دوستش دارم به نتیجه می‌رسونم ... پ.ن: زندگی در روز وشب‌های ما می‎گذرد، پس چیزی مهم‌تر از روزانه‌های ما نیست ... با حیرت به آن همه شوق و امیدم به ادامه زندگی نگاه می‌کنم، به محصول سال‌ها زندگی کردن تحت اطاعت محض، به آن روزها که درگیری‌های زندگی امانم را بریده بود، تلخی‌ها، سختی‌ها و در کنارش شادمانی‌های کوچکم، نگاه پرعشق همیشگی پسرک نازنینم و بازی‌های هرچند بسیار محدودمان، کارهای ناتمامم در اداره و نوشتن داستان‌های عاشقانه و گاه تلخ و جانسوز. این وبلاگ پس از آن روز شد سنگ صبورم کلی دوست خوب پیدا کردم. همین‌جا دعوا کردم. فحش شنیدم. در مورد کتابم حرف زدم. ساروی‌کیجا لینکم کرد چند نفر از نمایشگاه تهران من جر می‌زنم را خریدند. مردی آمد برایم نوشت آخه این چه فصل مسخره‌ای بود که نوشتی مگه می‌شه شوهر زن خیانتکار و زناکار رو ببخشه. بحثمون شد دعوامون شد بعد دوستای اینترنتی شدیم و نوشتیم و هر دو باز هم کتاب منتشر کردیم.

آشنایی با نسرین مولا نویسنده عزیز کتاب‌های ترمه رنگی مادربزرگ و منیر و ماه و مراد از طریق فرنگیس حقیقی شاعر شمعدانی‌ها، باعث شد دوباره دلم برای آن روزهای هر روز نوشتن تنگ شود به خصوص که رفتنم به اینستاگرام و نوشتن در آن فضا باعث شد از وبلاگ کناره بگیرم. اما امسال عجیب، این سال 1401 غمگین و سیاه باعث شد یک مدت در اینستاگرام

http://instagram.com/shiva.pourang

در وبلاگ ننویسم هرچند آدم اهل کلمه و کتاب و داستان نمی‌تواند خیلی به قول ننوشتن پای‌بند بماند همان‌طور که من نماندم اما بد نیست گریزی هم به این‌جا بزنم و دوست‌های قدیمی‌ام را که بسیاری از آن‌ها هنوز می‌نویسند را پیدا کنم و خاطرات قدیمی را زنده کنیم. از هفتم بهمن 1385 تا هفتم بهمن 1401 که دو روز بیشتر به آن نمانده 16 سال پر از تجربه، غم، شادی و مهربانی، تولد و مرگ عزیزانم را تجربه کردم بارها بیمار شدم ولی هربار دوباره ایستادم چون درختی که بارها و بارها در زمستان می‌خشکد و بهار دوباره جوانه می‌زند. حالا هم کارمندم، هم نویسنده‌ و هم ناشر.

http://chehrehmehrpub.ir

گاه که می‌ایستم و پشت سرم را نگاه می‌کنم باور نمی‌کنم به امروز رسیدم چون ناشر شدنم شبیه به یک شوخی برای خودم بود. اما یک روز ایستادم و به خودم گفتم چرا نه؟

پ.ن: حتما بعد داستانش را خواهم نوشت.