مردمان جوزده‌ای که ما هستیم

می‌دانم از خیلی چیزها عقب افتاده‌ام، از مدام وبلاگ‌نویسی، از بازنویسی‌های رمان، از داستان کوتاه نوشتن‌ها... از خواندن‌های پشت ِهم و بی‌وقفه و نوشتن در مورد کتاب‌های ادبی،مجموعه داستان‌ها، رمان‌ها و کلمات ِنازنین ِشان...

خیلی اتفاقی امروز بیست دقیقه آخر برنامه نقد ِکتاب شبکه چهار را دیدم که البته بازپخش بود. خانم  قهرمان، مترجم آثار کوئیلو بودند با یک روحانی و بالطبع مجری. شجاعت خانم قهرمان در بازگویی بعضی حقایق در مقابل ِروحانی طرف ِصحبتش که خیلی معلوم رای و عقیده‌اش را به خانم و در حقیقت به من و توی بیننده تحمیل می‌کرد قابل ِتحسین بود. همین که صحبت رفت کمی به جای باریک بکشد مجری برنامه را برای دیدن تیزری که به کوئیلو بد و بیراه می‌گفت قطع کرد و بعد که مهمانان برگشتند حاج آقا از خانم قهرمان تشکر هم کردند که نقدها را شنیدند و پذیرفتند. ایشان معتقد بودند وقتی نویسنده‌ای به ترویج خرافات و جادو و ... می‌پردازد باید مقابل ِجریانی که در جامعه می‌سازد را گرفت و خانم قهرمان معتقد بودند که باید مردم خودشان برای خودشان تصمیم بگیرند که به چه جریانی معتقد باشند.

مجری هم پرسید حوزه می‌تواند بررسی کند تا ببیند که چه رمانی بهتر است توی بازار ایران ترجمه و پخش شود؟

قیافه‌ها دیدنی بود و جواب حاج آقا شنیدنی‌تر...

یادش به خیر جو ِکوئیلو خوانی و کیمیاگر و رودخانه پیدرا و مردم ِجوزده‌ باحالی که ما هستیم مردمی که ... نمی‌توانند و نباید...

پ.ن: چرا لال‌دونه فراموشم شد...؟ باز هم خوب موقعی یادم اومد...

 

برای پسرم

 

 

برای تمام ِبداخلاقی‌هایت که روانشناسان به آن بحران ِبلوغ می‌گویند، برای دویدن‌های کودکانه‌ات، برای موسیقی گوش‌کردن‌های نوجوانانه‌ات، برای غرور ِمردانه‌ات، برای عشق‌های کوچک و بزرگت، بارسلونا، مسی و استقلال... برای بی‌حوصلگی‌هایت در خواندن، برای جوانه زدن ِآن موهای ِسیاه روی چانه و بناگوش‌ها، ظهور ِآکنه‌های مزاحم، خیره شدنت به روبرو وقت ِنگرانی‌هایت، برای خندیدن ِگاه به گاه ِبه قهقهه‌ات به زندگی برای تمام ِاین روزهای پرفراز و نشیب ِزندگی ِکوچکِ مان مادرانگی می‌کنم، این کلمات برای توست مثل ِهر سال تا صدها سال ِدیگر که شادی ِمنی، زندگی منی و همه چیز ِمنی... دوستت دارم. تولدت مبارک

بوی برف به روایت پروانه سراوانی نویسنده رمان پرتقال خونی

اینجا

 

روایت دوست عزیزم پروانه سراوانی را از بوی برف شهلا شهابیان بخوانید. خالی از لطف نیست.

آوازه‌خوان

دعوتم کن به آفتاب‌های داغ ِتابستان

توی باغ‌های سبز ِشهسوار...

توی باغ‌های کودکی که هیچ‌وقت خزان نداشتند...

صدایم کن از انتهای باغ ِپدربزرگ...

با دست‌های زمخت از همنوازی با خاک

از هم‌رقصی با ساقه‌های برنج...

از درد کشیدن با فطع ِشاخه‌های جوان برای پربارشدن...

بخوانم به آن انتهای بلند 

به تقاطع ِشبکه‌ی نور در انتشار سبز در طلای برگ...

بگذار دست‌هایت دوباره بال‌های فرشتگان شود 

و نور آن‌قدر توی باغ ببارد که شب نتواند سایه‌های موهوم پریان را دوباره به قصه‌های کودکی بخواند

دلتنگم 

صدایم کن...

برایم لالایی بخوان 

نه شب

نه باغ

نه برگ...

نه...

هیچ نه ِدیگری مرا قانع نمی‌کند

شاید خزر باید موج شود تا دامن ِالبرز

من این‌جا توی کوهپایه

بین ِپیج شقایق و درخت ِمجنون ِپاییزی 

نشسته‌ام...

و برای خواباندن ِتمام عناصر زمین آواز می‌خوانم

...

..

.

 

پ.ن: پرسش این روزها؟ چرا این زن این همه شِر و ... می‌نویسد ایا حرف ِدیگری برای گفتن ندارد... حرف‌ها زیادند برای ِتان خواهم نوشت به زودی ِزود در بهمن ماه