وارد کتابخانه‌ی پدر که می‌شدم بوی کاغذ مرا در خود غرق می‌کرد، هر کاغذ بوی مخصوص خودش را داشت. بوی ورق‌های تازه، کتاب‌های کاهی کهنه که حتی ورق زدنشان خطرناک بود. دقیقه‌ها می‌ایستادم وبه اسم‌ها نگاه می‌کردم تا اسم کتابی یا نویسنده‌ای مرا مجذوب کند. بعد شروع یک داستان قشنگ بود و دنیایی که نویسنده به من هدیه می‌داد.

بین کتاب‌های جلد سپید که حاشیه‌ی آبی داشت کتابی به نام تسخیرناپذیربود که هیچ‌وقت آن را از ردیف برنمی‌داشتم، نمی‌دانم شاید با ذهن کودکانه‌ام فکر می‌کردم این کتاب مثل اسمش تسخیرناپذیراست. سال‌ها گذشت و من این کتاب را نخواندم تا تابستان ِامسال که بالاخره طلسم را شکستم و کتاب را برای خواندن برداشتم.

دنیایی که ویلیام فاکنربه من هدیه داد دنیای شگفت‌انگیز آدم‌هایی بود که می‌شناختم و نظیرشان را در داستان‌های دیگری از این قبیل خوانده بودم. اما چیدمان کلمات و بازی زبانی او کجا و داستان‌های دیگرکجا؟ درست است که نصف این جذابیت به ترجمه‌ی خوب پرویز داریوش برمی‌گردد اما به هرحال داستان پیرنگ قدرتمند و عنصری به جذابیت جنگ دارد. از دیگر جذابیت‌های این داستان روایت از زبان پسربچه‌ای‎ست که در طول روایت بزرگ می‌شود، به دست می‌آورد، از دست میدهد، پوست می‌اندازد و مرد می‌شود. فاکنربه خوبی واکنش آدم‌ها را در وضعیت به تصویر کشیده است، آدم‌هایی که خوبند اما می‌توانند بدی هم کنند زیرا بشردرزمانی که دردوراهی نیکوکاری و ادامه‌ی بقا قرارمی‌گیرد به جبر تلاش برای زنده ماندن را می‌پذیرد.

این رمان در حقیقت هفت داستان کوتاه بود که به این شکل کتاب شد و شخصیت‌های مشترکی با بعضی از رمان‌های دیگر فاکنر دارد. فاکنردر پیرنگ داستان تسخیرناپذیری آدم‌هایی را نشان می‌دهد که در کل اثر به صورتی ناپیدا داستان شکست‌هایشان را به تصویر کشیده است.

دربخشی از تذکره‌ی کتاب سخنرانی فاکنر در استکهلم در زمان دریافت جایزه‌‌ی نوبل آورده شده که خواندنش خالی از لطف نیست به خصوص که با ادبیاتی قدیمی و خاص ترجمه شده است که نمونه اش را در اینترنت پیدا نکردم:

" می‌بینم که این جایزه را به من در حدی که انسانم نداده‌اند بلکه به آثار من داده‌اند آثار یک عمر که با عذاب الیم و عرقریزان روح بشری توام بوده است و نه آثاری که به خاطر افتخار و از آن کمتربه خاطر سود به وجود آمده باشد بلکه عمری که صرف آفرینش چیزی از مواد روح بشری شده است که از آن پیش موجود نبوده است. این است که جایزه‌ به امانت به من داده شده است. یافتن راهی برای اهدا قسمت پولی آن که متناسب با منظور و اهمیت اساس آن باشد دشوار نخواهد بود اما میل دارم همان کار را در مورد جزء معنوی آن نیز انجام دهم بدین نحو که این لحظه را اوجی حساب کنم که از فراز آن کلام من به گوش مردان و زنان جوانی می‌رسد که هم‌اکنون نیز عمرشان وقف همان عذاب الیم و رنج گردیده است و در میان ایشان هم ‌اکنون نیز آن یک‌تن هست که روزی در این‌جا که من ایستاده‌ام خواهد ایستاد.

تراژدی ما امروز وحشتی عموم و کل و جسمانی است و چنان مدتی دراز نگاهداشته شده است که حتی امکان تحمل آن برای ما موجود شده است. دیگر مسائلی برای روح در کار نیست، تنها این مسئله مطرح است: چه وقت منفجر خواهم شد. از این رهگذر مرد یا زن جوانی که امروز به نویسندگی اشتغال دارد مسائل دل را از یاد برده است که با خود در نبرد است و به تنهایی می‌تواند نوشته را مقبول کند زیرا که تنها همان مبارزه با دل است که در خور نشوتن و شایسته تحمل عذاب الیم و عرق‌ریزان روح است. نویسنده باید این‌ها را از نو بیاموزد. باید به خود بیاموزد که پست‌ترین چیزها آن است که که بترسد. و چون آن را به خود آموخت جاودان آن را از یاد ببرد. در کارگاه خود برای هیچ‌چیز جایی نگذارد مگر حقایق و ارزش‌های قدیم دل، مگر آن حقایق عام قدیم که اگر نباشد همه‌ی داستان‌ها زودگذر و محکوم به فناست. مگر عشق و شرافت و رحم و غرور و عاطفه و ایثارنفس. تا نویسنده چنین نکند آثار او دچار نفرین استو آن‌چه می‌نویسد درباره‌ی عشق نیست درباره‌ی شهوت است. درباره‌ی آن شکست‌ها می‌نویسد که کسی در آن‌ها چیزی ارزش‌دار را از کف نمی‌دهد و درباره‌ی پیروزی‌هایی قلم می‌فرساید که امیدی در آن‌ها نیست و از همه بدتر رحم و عاطفه در آن‌ها راه ندارد. غم و غصه‌ی آن نویسنده از درد جهانی بر نمی‌خیزد و اثری بر دلی باقی نمی‌گذارد. چنین نویسنده‌ای از دل نمی‌نویسد از غده‌ می‌نویسد.  

تا آن هنگام که این چیزها را از نو فرا نگیرد، چنان می‌نویسد که گفتی میان مردم ایستاده است پایان روزگار ایشان را به نظاره گرفته است. من حاضر نیستم پایان روزگار مردم را بپذیرم. بیان این‌که بشر صرفا به موجب آن‌که باقی است جاودانی است، آسان است. و هم‌چنین در آن هنگام که آخرین دنگ دنگ زنگ قضا به نوازش درآید و طنین آن از آخرین صخره‌ی بی‌ارزش که در آخرین شامگهان سرخ و میرا به جنبش آویخته استرخت بربندد، حتی در آن هنگام نیز یک بانگ شنیده خواهد شد: وآن صوت ناتوان و کاهش‌ناپذیر بشر است که هنوز سخن می‌گوید. حاضر نیستم این امر را بپذیرم.

معتقدم که بشرفقط به بقای خود ادامه نخواهد داد: بلکه بر همه چیز سلطه خواهد یافت:

بشر جاوید است اما نه به خاطر آن‌که در میان تمامی موجودات تنها اوست که صوتی کاهش‌ناپذیر دارد، بلکه از آن بابت که روحی دارد و از آن جهت که روانی دارد واجد عاطفه و ایثار نفس و تحمل. تکلیف شاعر و نیسنده آن است که درباره‌ی این چیزها بگوید و بنویسد. مزیت شاعر و نویسنده آن‌ست که با بهجت بخشیدن به قلوب مردم و با تذکار شجاعت و شرافت و امید و غرور عاطفه و رحم و ایثار نفس که افتخارات گذشته‌ی ایشان است که به تحمل و بقای مردم کمک کند. بانگ شاعر تنها نباید بازگوی اعمال مردم باشد. آن بانگ می‌تواند یکی از شمع‌ها یا ستون‌هایی باشد که به بقا تسلط بشر یاری می‌کند."

کتابی که من در دست دارم در سال ۱۳۳۵ توسط نشر امیرکبیر به چاپ اول و در ۱۳۵۳به چاپ دوم رسید. این کتاب توسط پرویز داریوش ترجمه شده است.

 

ترجمه دیگری از سخنرانی فاکنر این‌جا