سیب ترش
نه برف میبارید و نه طوفان به پا بود، اما شب بود و مه شهر را فراگرفته بود. من بودم، سرگیجه و سردرد و کمی تب، که گاه تک سرفهای، یادگار سرماخوردگیِ ماه قبل، چاشنیاش میشد. خواب هم از من گریخته بود و من هر از گاهی که سر از روی کتاب بلند میکردم بو میکشیدم و باورم نمیشد فضای اتاق این همه پر از بوی برف و سیگار باشد... با عطر ملایمی که به خوشمزگی یک سیب ترش خوشتراش در فضا مثل یک بادبادک میچرخد و دنبالههای بادبادک کلماتیاند که زنجیر شدهاند و گونه و چشمهای خستهام را نوازش میکنند... چهار صبح با لبخند سیب ترش را بستم و با چشمهای بسته این کتاب لذت بخش را کنار سرو عینکم گذاشتم و خوابیدم...
این مقدمه بود، در مورد این کتاب بازهم خواهم نوشت...
سپاس فرشته نوبخت خوبم که لحظههای خوب را به من هدیه دادی و سپاس شهلا شهابیان مهربان که کتاب را به من رساندی...سپاس از همهی نویسندههایی که یادشان نمیرود قبل از نویسنده بودن انسان هستند...